خوشا بر ما که میچینیم بر از برگ و بارِ هم
به یُمنِ عشق خوشبختیم در باغ و بهارِ هم
من و تو؟!؛ آری، آری؛ عشق وقتی باغبان باشد
چه زیبا مینشاند خار و گُل را در کنارِ هم
به آن دشمن که کوه از کاه میسازد بگو ای دوست
که ما از گُل نمیگوییم نازکتر به خارِ هم
به سوگِ سرو، میگردد بلند از نخلها ناله
درختان جمله هستند، ای تبرها!، از تبارِ هم
چنان آب حیات است این؛ گواراتر از آن حتّی
چنین آبی که مینوشیم ما از چشمهسارِ هم
به هم بست از ازل ما هر دو را در چارچوبی، عشق
بدینسان تا ابد هستیم همدرد و دچارِ هم
دوای درد ما با ماست؛ برخیزیم و بگذاریم
من و تو مرهمی بر زخمهای بیشمارِ هم
از این پس، منّتِ مهتاب بردن بس، بیا تا خود
چراغ و چشمِ هم باشیم در شبهای تارِ هم
مگر دریا کند یککاسه آنها را؛ به غیر از این
-دو رودِ دورازهم را کجا کاری به کارِ هم؟
چو حرفِ کودکِ تازهزبانواکرده شیرین بود
اگر کردیم دشنامی هر از گاهی نثارِ هم!
من و تو آشنا بودیم و، کارِ عشق آسان شد
بسی بیگانه را این معجزه کرده است یارِ هم
وصالش با فراقش آن چنان فرقی ندارد آه
قرار است این چنین باشیم تا کی بیقرارِ هم؟
میان ماجراها ماجرای ما معمّایی است
که هم در عینِ وصلاستیم و هم چشمانتظارِ هم
دواسبه از طلوع صبح میتازیم و، خود پیداست
که گم خواهیم شد تنگِ غروبی در غبارِ هم
دمار از روزگار غم درآوردن خوش است ای دل
درآوردیم ما امّا دمار از روزگارِ هم!
خلیل ذکاوت
.: Weblog Themes By Pichak :.