شعرسبز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دیگر نمانده مثل تو در این قبیله ها


از مستی نگاه تو مستند? تیله ها


از من گرفته اند تو را دست های پست


از من ربوده اند تو را باز? حیله ها


این بار هم نگاه کن ای ماه بی نظیر


بر حسرت پلنگ خودت پشت میله ها


از کافه های تخته شده میرسد هنوز


گاهی صدای "عارف" و رقص "جمیله" ها


پروانه ها به حسرت پرواز مانده اند


پروانه های حبس شده بین پیله ها


باید یکی شویم و فریدون دیگری

بایک درفش تازه بیاید قبیله ها

وحید پور داوود

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 98/12/8 | 7:37 عصر | نویسنده : موسی عباسی مقدم | نظرات ()

شیرینی و لبان تو از قند خوشتر است

خال تو از هرات و سمرقند خوشتر است



لختی بخند...اخم نکن خوب شعر هام

بر زخم هام مرهم لبخند خوشتر است



عقل آمد و نوشت که در بند او نباش

عشق آمد و سرود که پابند خوشتر است



چسبیده ای به مال و منالی که می رود

این حرف ها برای تو هر چند خوشتر است



اما برای این دل شاعر طبیعت و

قلیان و طعم چایی دربند خوشتر است



با هر بهانه روح مرا خرد می کنند

وقتی که بی بهانه شکستند خوشتر است



بانو...خلاصه عرض کنم:دوست دارمت

بی دغدغه کلام هنرمند خوشتر است


وحید پور داوود

 




تاریخ : چهارشنبه 98/12/7 | 8:23 عصر | نویسنده : موسی عباسی مقدم | نظرات ()


بسم ربّ الشهداء؛ گفتم و گشتم جاری
مثل رودی که شود راهی دریا؟ -آری   
 
از کف و موج لبالب شدم و پشتاپشت
رود، نه، لوکم و سرمستم از این سرشاری
 
در سفر باروبنه هرچه سبک­‌تر، بهتر
نیست در بنیه­‌ی من این همه سنگین‌­باری 
 
فربه­‌ام، فربه، از آن رو که چه عید و چه عزا
همه گیرند سراغ شتر پرواری
 
از قضا سرخوشم ای شور و شر امشب چه قَدَر
وای از آن روز که دست از سر من برداری!
 
یارب این دوره­‌ی دیوانه‌­دلی دایم باد
این جنون کاش که هرگز نشود ادواری!
 
تا شوند از تو رگانم همه پربار ای عشق
بارشی باش مداوم، نه چنین رگباری
 
قطره­‌قطره چو شود جمع، چه گردد؟ -دریا
از کمی می‌­روم اینک به سوی بسیاری
 
مرده‌­ریگ تو مرا زنده نمود و از توست
حال و آینده‌­ام ای ماضی استمراری
 
چیستم؟ -باد ِ به‌جوش‌­آمده‌­ی بادیه‌­گرد
یا که نه، برف ِ به‌هوش‌­آمده­‌ی کهساری
 
مستم، امّا، نه از آن دست که افتم از پای
بلکه مدهوشی­ من هست همه هشیاری
 
خشکرودی شده بودم، ولی از پنبه‌­ی ابر
پُر شده بالشم و بسترم از بیداری
  
جان از آوار شب تار به در بردم؛ شکر
خرد و خسته است اگرچه تنم از آواری
 
آبخورد من از آن خاک نجیبی است کزان
چشمه­‌ای جوش زده مثل شهید انصاری 1
 
بسم رب الشّهداء گفتم و، یکجا رُفتم
گِل و گَرد از دلم این آینه‌­ی زنگاری
 
پَر اگر سوی شهیدان بگشایی ای دل
می‌­توان رفت و گذشت از فلک پرگاری
 
ملکشان در ملکوت است شهیدان، زیرا
-دل نبستند به این دخمه‌­ی استیجاری
 
راهِ پر پیچ و خم و دور و درازی است؛ چه کس
-جز شهیدان، کند این قافله را سالاری؟
 
 جز به سرو و به سپیدار برازنده به کیست
-مسند سروری و مرتبه‌­ی سرداری؟
 
پای ما لنگِ دلِ ماست دریغ، ای شهدا
دست بر دامنتانیم به رسم یاری
 
بی شما چیست شبانروز؟ -تباه اندر تلخ
بیشتر از شب تیره، شده روزش تاری
 
مجلس ختم جنون­‌های جوان برپا شد
خوانده شد فاتحه‌­ی عاشقی و عیّاری
 
دری از باغِ پرستو به روی ما بگشای
آی! نقّاشی ِ پُرمرغ و گُلِ دیواری
 
گوشِ آفاق کر از نعره‌­ی مستان بادا
عاشقی نیست فقط گریه و آه و زاری
 
عشق، عریان و عیان است و رسا و روشن
تا به کی عاشقی و این همه پنهان‌­کاری؟
 
مَثَلِ شیشه و سنگ است مثال تو و عشق
کار خود را مگر ای دل به خدا بسپاری
 
جنبه­‌ی سرزنش سنگ اگر داری؛ باش
ورنه ای دل مکن از آینه جانبداری
 
ای دل این غصّه‌ی ما قصّه‌ی عشق است مگر؟
که مکرّر شود، امّا نشود تکراری 2

 
سرِ این سیر و سفر داری اگر؛ بسم‌­الّه
آن دلِ بر دلِ دریا زدن آیا داری؟
 
می­‌توانی تو هم از این شب و گرداب و موج
-بُگْذری، جان به کف دست اگر بُگْذاری
 
از ازل بوده همین، تا به ابد هم این راه
هست همواره همانا؛ همه ناهمواری
 
در پی و پیکر ما تاب و توان مُرد ای عشق
از نو ای کاش نثاری کنی و ایثاری
 
گرچه باریکه‌ی نوری است به تاریکیِ‌ِمان؛
جویِ جاری برسد کاش به سیلی ساری

عشق‌بازی‌ چه سبک­‌مایه شد و، شد افسوس
عشق، بازیچه‌­ی بی‌­عفّتی و بی‌­عاری
 
اوّلِ عاشقی و نرخ معیّن کردن؟!
روشن است آخرِ این عاشقیِ بازاری
 
عشق شد دکّه‌­ی دلّالی مشتی دله‌­دزد
طرّه‌­مویی شده طرّاحِ دوصد طرّاری
 
ای بسا مهره که قدر عدسی وزن نداشت
غدّه شد بر اثر سستی و سهل‌ا­نگاری
 
چشم وا کن که شود گاه یکی کورکِ کور
-چشمه‌­ی چرک و، شود اصلِ بسی بیماری
 
نرود بوی بد فسق و فسادش از بین
بشود سر‌به‌سر شهر اگر عطّاری
 
از دلِ دستِ دَهُم پر شده است این دکّان
کهنه‌کالا چه زیاد است در این سمساری
 
همه دل­‌های دمِ­‌ دستیِ تی­‌پاخورده
عشق، بازاری اگر شد، چه دهد؟ -بیزاری  
 
دل ما سخت به دنیای مجازی بسته است
عاشقی هم به‌حقیقت شده نرم­‌افزاری!
 
فرصتی کو که لبِ جو بنشینیم؟؛ امروز
-گذر عمر اداری شده و آماری!  3
 
هر دیاری که بگردد تهی از عفّت و عشق
شود از دانش و فرهنگ و هنر هم عاری
 
قید و قلّاده کجا رفت که بعد از خور و خواب
این رهایی است که داده است سگان را هاری
 
میوه­‌ا‌ش چیست؟ به جز مویه­‌ی درهم برهم
نیِ گُل­‌کرده به ناسازی و ناهنجاری
 
بشنو همهمه­‌ی گلّه­‌ی روباهان را
همه­‌اش هست محیلی، همه­‌اش مکّاری
 
این نه تسبیح، که در اصل، همان چرتکه است!
دینِ یک عدّه شده دکّه­‌ی کاسب‌کاری
 
قارقاری است به گوشِ دلِ این قومِ لجوج
اگر از قارعه صد بار بخواند قاری
 
دانه و دام شده سبحه و سجّاده­‌شان
اهل دنیا شده دینداریِ­‌شان ابزاری
 
دری از قبرِ کسی وا نشود سمتِ بهشت
مجلس فاتحه‌اش تا نشود تالاری!
 
سیر از سفره‌ی خالی خبرش نیست، که هست
-جوجه و نان ِ میان‌وعده‌ی او سوخاری!
 
طول و عرض ِ ولعِ اهل شکم واویلاست!
چاهِ ویلی است که در حرص شده حفّاری!
 
تنگنای غم نان هست، ولیکن ننگ است
-لاله­‌کاران بروند از پیِ گندم­‌کاری
 
غم به دل داری و، دردا و دریغا، همدل
غیرِ غم نیست تو را تا دهدت دلداری
 
شاهِ شعری تو و، بگذار که بگذارد غیر
بر کله­‌داری تو نام کله­‌برداری
 
شد جنون­مردی و بر شعرِ تو زد، شوری که
-بود سوزِ سخن رابعه­‌ی قُزداری 4

شعر تو مجمره­‌ی عشق و حماسه است؛ انگار
-تیغِ رومی است به دستان بت بلغاری
 
زخم، باری است به دوشِ تو که باید آن را
ببری یک­‌تنه با تکیه به ذات باری
 
میوه­‌ی صبر ظفر هست، ظفر؛ باور کن
شرطش آن است که دندان به جگر بفْشاری
 
در پیِ انّ مَعَ‌ العُسْر، چه آمد؟ -یُسْرا  5 
آری؛ آسان شده با صبر، بسی دشواری
 
باغبانا! به منِ تیغ­‌زبان خرده مگیر
خارم، امّا به خدا نیست به ذاتم خواری
 
خاری­‌ام رُسته به دامانه­‌ی درد از دلِ داغ
پیِ خون‌خواهیِ عشقم، نه پیِ خون‌خواری
 
خار یا سنگ؟، چه فرقی؟، تو بگو خاراسنگ
شده با داغ شهیدان دل من حجّاری
 
غم من پیرهنش پاره و پوره است ای دوست
نشود قاطیِ غم­‌هایِ کت و شلواری!
 
گشت گردونه چو وارونه، به چرخ گردون
-نزنم تهمت لج‌بازی و کج‌رفتاری 
 
آب و نان داد مرا دستِ کریمی که نداشت
-هیچ در چنته به جز بیل و کلنگ و گاری
 
پدرم هست چه سرمایه و دستاوردش؟
پیر شد پای جوانمردی و مردم­‌داری
 
اختیارم به کف عشق پس از این بادا
تا مبادا بدهم دل به کسی اجباری
 
اسبِ رامی شدم و غیرِ سواری دادن
عایدم هیچ نشد، هیچ، از این رهواری
 
از پسِ این همه حمّالیِ بی منّت و مزد
کاری از پیش نبردیم، مگر بیگاری!
 
نه به چپ دل بفروشم پس از این و نه به راست
پیش من هر دو نیارزند به یک صنّاری!
 
اسبِ عصّاری این هر دو شدم، امّا حیف
روغنی، باز نشد حاصل این عصّاری
 
نیمه­‌جان و تک و تنها و مجالش دو سه دم؛
پنجه بر هرزه­‌علف زد دلم از ناچاری 6 

هر دو بنگر که چه گفتند و چه کردند و، شدند
-شهره­‌ی شهر به بدقولی و بدکرداری
 
جلوه کرده است به چشم دو طرف مال و مقام
عین فتّانه­‌ی پُر فخر و فر فرخاری!
 
روزه­‌داران به عیان روزه­‌ی خود را خوردند
آن هم افسوس چه هنگام؟ -دمِ افطاری!
 
می­‌شود وقتِ عمل؛ مرغکِ سالی یک تخم!
آن که هنگام سخن هست خروس لاری!
 
به عمل کار برآید؛ تو بگو شیخ اجل!
دردِ ما رفع نگردد به دواگفتاری!
 
قیل و قالش همه درباره­‌ی درد من و توست
پس چرا هست مرام و منشش درباری؟!
 
از برهنه­‌تنی جامعه غفلت دارد
بی­‌گمان آن که شود جامه­‌ی او زرتاری
 
دوست با مهر سخن گفت به دشمن، امّا
تو خود ای دوست، بگو، دشمن و بی­‌آزاری؟!
 
باز دشمن به همان سیره­‌ی سابق مانده است
با همان حقّه­‌ی پاری، حسد پیراری
 
از چه کف کرده شب تار؟؛ - کفن از تنِ روز
-برده و خورده و قی کرده شب کفتاری
 
افعی خوش خط و خالی است، نه کرمی شبتاب
تا به کی این همه خوش­‌بینی و خوش­‌پنداری؟!
 
بردباری است، دلا، یک دم از این تیغ دودم
وای از آن دم که کند حیدر ما کرّاری!
 
آن مبارز که ندارد سرِ سازش هرگز
با جهان‌خوارِ تجاوزگرِ استعماری
 
آن علمدار که گردیده علم درعالم
به کف همّت او، بیرقی از بیداری
 
پیری از نسل نبی کز دل و جان پیروِ اوست
-شیعه­‌ی بابلی و شافعیِ بیجاری
 
آن امیری که امین است به امّت چو امام
همّ و غمّش همه این است: امانت­داری
 
شرزه­‌شیری است که از غرّش رعدآسایش
شده ببران و پلنگان همگی متْواری
 
پخش از اوست صف دشمن و پایا صف دوست
از چه نیروست چنین صفدری و صفداری؟!
 
قهرمانی، که به قهرش زده با مِهر، مهار
مهربانی، که به‌هنگام کند قهّاری
 
پشتِ او؛ کوه، که تا دوست بر آن تکیه زند
مشتِ او؛ بر دهن دشمن استکباری
 
وه! چه نستوه و چه بشْکوه؛ نه امّا چون کوه
کوه، کی بوده بدین سَختگی و سُتْواری؟!
 
هان و هان! نخل ولایت شده غرق بر و بار
هله ای میثمیان! وقتِ چه شد؟ -تمّاری
   
خشتِ این خانه به خون شهدا بسته و، هست
-سنگِ قبرِ شهدا پایه­‌ی این معماری
 
سرفرازا وطن! ای خاکِ فروتن، که به دل
-دردها داری و، از شکوه کنی خودداری
 
اگر از گُل‌گُلِ زخمِ جگرت بنویسم
خط‌ به خط کاغذ کاهی بشود گلناری
 
زرهِ فتحِ جهان را -همه- بست و، نگشود
-گره از کارِ تو، نادرقلی افشاری! 7
 
شب به روزِ تو چه آورد؟؛ فقط برگی از آن
-هست تاریخِ سراسرسیهِ قاجاری
 
پهلوی بر تنت آن گونه لگد زد، که هنوز
-هست از پهلوی له­‌گشته­‌ی تو خون جاری
 
با تو کردند چها آن دو جنایت‌پیشه
-دو لعینِ ابدی؛ احمدی و مختاری؟- 8
 
به دلِ خاک چه گُل‌ها که نهانی خفتند،
از هویدا نشود تا که خجل ازهاری  9

مرغ طوفان که هوس‌های بسی در سر داشت،
-کرکسی بود هوادارِ شبی مرداری
 
رفته بود آن شبِ شوم و، مگرش بازآرد
-بختیار آمد و، بختش ننمودش یاری 10 

خوشه‌خوشه همه شد خرمن و، افسوس که خورد
-نرّه‌گاوی همه محصول تو را؛ خرواری
 
مُلک و ملّت همه از آنِ کسی بود، که بود
-بنده و برده‌ی هر قدرت استثماری
   
تن مزن از قفسِ تاریِ شب؛ گفتی: نه!
دل بهل از نفسِ صبح؛ نگفتی آری!
 
به رگ و ریشه‌ی تو جان و جنم داد از نو
خونِ امثالِ سعیدی، صفوی، غفّاری  11 

هشت سال از همه سو بر تو هجوم آوردند
حمله­‌ای سخت؛ بتر از یورش تاتاری
 
دشنه بود و جگر تشنه؛ نکردی ناله
خون چشیدی عوض آب و، نکردی زاری
 
ای که بوسه به زمین تو سلیمانی زد
ای که پرپر به هوای تو شده ستّاری 12
 
هم شمالِ تو بزرگی کند از کوچک­‌خان
-سرخ­‌سروی که سرش شد سند سرداری- 13
 
هم جنوب تو، وطن!، تا به ابد می­‌نازد
به دلاوردلیِ رَیسَلیِ دلواری  14
 
خردسال تو گرفته است سر و جان بر دست
سالخورد تو نکنده است دل از پاداری
 
زخمت آن قدر زیاد است که باید یک عمر
بنشینی و همه زخم فقط، زخم فقط، بشماری!
 
چشم­‌زخمت نزنم!؛ خورده­‌ای از دشمن و دوست
-این همه زخم و، نشد هیچ کدامش کاری
 
موج را می‌درد و از دلِ شب می­‌گذرد
-کشتی­‌یی را که کند نوحِ نبی نجّاری
 
هست شیرین و شفابخش، عزیزم!، وطنم!
-چشمه­‌ی مهرِ تو، عینِ عسلِ خوانساری
 
مردِ دریایی اگر، هان!، چه خلیج و چه خزر
سری ای دل چه به سیری بزنی یا ساری 15
***
در شگفتم خودم از خود که چه شعری سر زد
با چنین فربهی از طبعِ به این لِجْماری!  16
***
رود بودم وسط بادیه خشکم زده بود
بسم رب الشّهداء گفتم و، گشتم جاری...

خلیل ذکاوت




تاریخ : جمعه 98/12/2 | 1:26 عصر | نویسنده : موسی عباسی مقدم | نظرات ()


برهوت است بیابانِ چنینی که منم
هیچ شیرین نشود شوره‌زمینی که منم

مانده‌ام تا پس از این باز چه خواهید ربود
تو و دنیای تو از بی‌دل‌و‌دینی که منم

دست بردار گل تازه بهارم!، تا  کی
- پای این کهنه‌خزانی بنشینی که منم؟ 

گاهی آهی بزند راه ِ سفر را؛ هشدار!
گوش مسْپار به آوای حزینی که منم

آخرین شعله‌ی شمع سحر است این، یعنی
-دل بکن از نفس بازپسینی که منم

می‌شوی گیج و گم و گنگ، مبادا بزنی
لب به آمیخته‌ی شکّ و یقینی که منم

بشود سربه‌سرِ خاک اگر باغِ بهشت
بانو آن میوه‌ی ممنوع نچینی، که منم!

شأنِ انگشت تو بالاتر از این‌هاست؛ بشوی
دست از حلقه‌‌ی بی‌نقش‌و‌نگینی که منم

ته ِ این درّه پلنگی ست؛ اگر یک ذرّه
آفتابی شوی ای ماه!، ببینی که منم 

بس که بالا و بلایی، به شکارِ دلِ تو
کارگر نیست کمانیّ و کمینی که منم

فتحِ این قلّه نفس می‌طلبد؛ خالی کن
-سینه از خاطره‌ی خاک‌نشینی که منم

عشق پرسید: چه کس کوسه‌ی دریای بلاست؟
نعره‌ای زد دل من، با چه طنینی، که منم

عشق آمیخت تو را در من و من را در تو
من همانم که تویی و تو همینی که منم

خلیل ذکاوت




تاریخ : دوشنبه 98/11/28 | 6:27 عصر | نویسنده : موسی عباسی مقدم | نظرات ()


خوشا بر ما که می‌­چینیم بر از برگ و بارِ هم
به یُمنِ عشق خوشبختیم در باغ و بهارِ هم
 
من و تو؟!؛ آری، آری؛ عشق وقتی باغبان باشد
چه زیبا می­‌نشاند خار و گُل را در کنارِ هم
 
به آن دشمن که کوه از کاه می‌­سازد بگو ای دوست
که ما از گُل نمی‌­گوییم نازک­‌تر به خارِ هم
 
به سوگِ سرو، می‌­گردد بلند از نخل‌­ها ناله
درختان جمله هستند، ای تبرها!، از تبارِ هم

چنان آب حیات است این؛ گواراتر از آن حتّی
چنین آبی که می‌­نوشیم ما از چشمه‌­سارِ هم
 
به هم بست از ازل ما هر دو را در چارچوبی، عشق
بدین­سان تا ابد هستیم همدرد و دچارِ هم
 
دوای درد ما با ماست؛ برخیزیم و بگذاریم
من و تو مرهمی بر زخم­‌های بی‌­شمارِ هم
 
از این پس، منّتِ مهتاب بردن بس، بیا تا خود
چراغ و چشمِ هم باشیم در 
شب‌­های تارِ هم

مگر دریا کند یک‌کاسه‌ آنها را؛ به غیر از این
-دو رودِ دورازهم را کجا کاری به کارِ هم؟

 
چو حرفِ کودکِ تازه‌­زبان‌­واکرده شیرین بود
اگر کردیم دشنامی هر از گاهی نثارِ هم!
 
من و تو آشنا بودیم و، کارِ عشق آسان شد
بسی بیگانه را این معجزه کرده است یارِ هم
 
وصالش با فراقش آن چنان فرقی ندارد آه
قرار است این چنین باشیم تا کی بی‌قرارِ هم؟ 

میان ماجراها ماجرای ما معمّایی است

که هم در عینِ وصل‌­استیم و هم چشم‌­انتظارِ هم
 
دواسبه از طلوع صبح می‌­­تازیم و، خود پیداست
که گم خواهیم شد تنگِ غروبی در غبارِ هم
 
دمار از روزگار غم درآوردن خوش است ای دل
درآوردیم ما امّا دمار از روزگارِ هم!


خلیل ذکاوت 




تاریخ : دوشنبه 98/11/28 | 6:21 عصر | نویسنده : موسی عباسی مقدم | نظرات ()

  • buy Reports | فال تاروت کبیر بله خیر