برهوت است بیابانِ چنینی که منم
هیچ شیرین نشود شورهزمینی که منم
ماندهام تا پس از این باز چه خواهید ربود
تو و دنیای تو از بیدلودینی که منم
دست بردار گل تازه بهارم!، تا کی
- پای این کهنهخزانی بنشینی که منم؟
گاهی آهی بزند راه ِ سفر را؛ هشدار!
گوش مسْپار به آوای حزینی که منم
آخرین شعلهی شمع سحر است این، یعنی
-دل بکن از نفس بازپسینی که منم
میشوی گیج و گم و گنگ، مبادا بزنی
لب به آمیختهی شکّ و یقینی که منم
بشود سربهسرِ خاک اگر باغِ بهشت
بانو آن میوهی ممنوع نچینی، که منم!
شأنِ انگشت تو بالاتر از اینهاست؛ بشوی
دست از حلقهی بینقشونگینی که منم
ته ِ این درّه پلنگی ست؛ اگر یک ذرّه
آفتابی شوی ای ماه!، ببینی که منم
بس که بالا و بلایی، به شکارِ دلِ تو
کارگر نیست کمانیّ و کمینی که منم
فتحِ این قلّه نفس میطلبد؛ خالی کن
-سینه از خاطرهی خاکنشینی که منم
عشق پرسید: چه کس کوسهی دریای بلاست؟
نعرهای زد دل من، با چه طنینی، که منم
عشق آمیخت تو را در من و من را در تو
من همانم که تویی و تو همینی که منم
خلیل ذکاوت
.: Weblog Themes By Pichak :.