بسم ربّ الشهداء؛ گفتم و گشتم جاری
مثل رودی که شود راهی دریا؟ -آری
از کف و موج لبالب شدم و پشتاپشت
رود، نه، لوکم و سرمستم از این سرشاری
در سفر باروبنه هرچه سبکتر، بهتر
نیست در بنیهی من این همه سنگینباری
فربهام، فربه، از آن رو که چه عید و چه عزا
همه گیرند سراغ شتر پرواری
از قضا سرخوشم ای شور و شر امشب چه قَدَر
وای از آن روز که دست از سر من برداری!
یارب این دورهی دیوانهدلی دایم باد
این جنون کاش که هرگز نشود ادواری!
تا شوند از تو رگانم همه پربار ای عشق
بارشی باش مداوم، نه چنین رگباری
قطرهقطره چو شود جمع، چه گردد؟ -دریا
از کمی میروم اینک به سوی بسیاری
مردهریگ تو مرا زنده نمود و از توست
حال و آیندهام ای ماضی استمراری
چیستم؟ -باد ِ بهجوشآمدهی بادیهگرد
یا که نه، برف ِ بههوشآمدهی کهساری
مستم، امّا، نه از آن دست که افتم از پای
بلکه مدهوشی من هست همه هشیاری
خشکرودی شده بودم، ولی از پنبهی ابر
پُر شده بالشم و بسترم از بیداری
جان از آوار شب تار به در بردم؛ شکر
خرد و خسته است اگرچه تنم از آواری
آبخورد من از آن خاک نجیبی است کزان
چشمهای جوش زده مثل شهید انصاری 1
بسم رب الشّهداء گفتم و، یکجا رُفتم
گِل و گَرد از دلم این آینهی زنگاری
پَر اگر سوی شهیدان بگشایی ای دل
میتوان رفت و گذشت از فلک پرگاری
ملکشان در ملکوت است شهیدان، زیرا
-دل نبستند به این دخمهی استیجاری
راهِ پر پیچ و خم و دور و درازی است؛ چه کس
-جز شهیدان، کند این قافله را سالاری؟
جز به سرو و به سپیدار برازنده به کیست
-مسند سروری و مرتبهی سرداری؟
پای ما لنگِ دلِ ماست دریغ، ای شهدا
دست بر دامنتانیم به رسم یاری
بی شما چیست شبانروز؟ -تباه اندر تلخ
بیشتر از شب تیره، شده روزش تاری
مجلس ختم جنونهای جوان برپا شد
خوانده شد فاتحهی عاشقی و عیّاری
دری از باغِ پرستو به روی ما بگشای
آی! نقّاشی ِ پُرمرغ و گُلِ دیواری
گوشِ آفاق کر از نعرهی مستان بادا
عاشقی نیست فقط گریه و آه و زاری
عشق، عریان و عیان است و رسا و روشن
تا به کی عاشقی و این همه پنهانکاری؟
مَثَلِ شیشه و سنگ است مثال تو و عشق
کار خود را مگر ای دل به خدا بسپاری
جنبهی سرزنش سنگ اگر داری؛ باش
ورنه ای دل مکن از آینه جانبداری
ای دل این غصّهی ما قصّهی عشق است مگر؟
که مکرّر شود، امّا نشود تکراری 2
سرِ این سیر و سفر داری اگر؛ بسمالّه
آن دلِ بر دلِ دریا زدن آیا داری؟
میتوانی تو هم از این شب و گرداب و موج
-بُگْذری، جان به کف دست اگر بُگْذاری
از ازل بوده همین، تا به ابد هم این راه
هست همواره همانا؛ همه ناهمواری
در پی و پیکر ما تاب و توان مُرد ای عشق
از نو ای کاش نثاری کنی و ایثاری
گرچه باریکهی نوری است به تاریکیِِمان؛
جویِ جاری برسد کاش به سیلی ساری
عشقبازی چه سبکمایه شد و، شد افسوس
عشق، بازیچهی بیعفّتی و بیعاری
اوّلِ عاشقی و نرخ معیّن کردن؟!
روشن است آخرِ این عاشقیِ بازاری
عشق شد دکّهی دلّالی مشتی دلهدزد
طرّهمویی شده طرّاحِ دوصد طرّاری
ای بسا مهره که قدر عدسی وزن نداشت
غدّه شد بر اثر سستی و سهلانگاری
چشم وا کن که شود گاه یکی کورکِ کور
-چشمهی چرک و، شود اصلِ بسی بیماری
نرود بوی بد فسق و فسادش از بین
بشود سربهسر شهر اگر عطّاری
از دلِ دستِ دَهُم پر شده است این دکّان
کهنهکالا چه زیاد است در این سمساری
همه دلهای دمِ دستیِ تیپاخورده
عشق، بازاری اگر شد، چه دهد؟ -بیزاری
دل ما سخت به دنیای مجازی بسته است
عاشقی هم بهحقیقت شده نرمافزاری!
فرصتی کو که لبِ جو بنشینیم؟؛ امروز
-گذر عمر اداری شده و آماری! 3
هر دیاری که بگردد تهی از عفّت و عشق
شود از دانش و فرهنگ و هنر هم عاری
قید و قلّاده کجا رفت که بعد از خور و خواب
این رهایی است که داده است سگان را هاری
میوهاش چیست؟ به جز مویهی درهم برهم
نیِ گُلکرده به ناسازی و ناهنجاری
بشنو همهمهی گلّهی روباهان را
همهاش هست محیلی، همهاش مکّاری
این نه تسبیح، که در اصل، همان چرتکه است!
دینِ یک عدّه شده دکّهی کاسبکاری
قارقاری است به گوشِ دلِ این قومِ لجوج
اگر از قارعه صد بار بخواند قاری
دانه و دام شده سبحه و سجّادهشان
اهل دنیا شده دینداریِشان ابزاری
دری از قبرِ کسی وا نشود سمتِ بهشت
مجلس فاتحهاش تا نشود تالاری!
سیر از سفرهی خالی خبرش نیست، که هست
-جوجه و نان ِ میانوعدهی او سوخاری!
طول و عرض ِ ولعِ اهل شکم واویلاست!
چاهِ ویلی است که در حرص شده حفّاری!
تنگنای غم نان هست، ولیکن ننگ است
-لالهکاران بروند از پیِ گندمکاری
غم به دل داری و، دردا و دریغا، همدل
غیرِ غم نیست تو را تا دهدت دلداری
شاهِ شعری تو و، بگذار که بگذارد غیر
بر کلهداری تو نام کلهبرداری
شد جنونمردی و بر شعرِ تو زد، شوری که
-بود سوزِ سخن رابعهی قُزداری 4
شعر تو مجمرهی عشق و حماسه است؛ انگار
-تیغِ رومی است به دستان بت بلغاری
زخم، باری است به دوشِ تو که باید آن را
ببری یکتنه با تکیه به ذات باری
میوهی صبر ظفر هست، ظفر؛ باور کن
شرطش آن است که دندان به جگر بفْشاری
در پیِ انّ مَعَ العُسْر، چه آمد؟ -یُسْرا 5
آری؛ آسان شده با صبر، بسی دشواری
باغبانا! به منِ تیغزبان خرده مگیر
خارم، امّا به خدا نیست به ذاتم خواری
خاریام رُسته به دامانهی درد از دلِ داغ
پیِ خونخواهیِ عشقم، نه پیِ خونخواری
خار یا سنگ؟، چه فرقی؟، تو بگو خاراسنگ
شده با داغ شهیدان دل من حجّاری
غم من پیرهنش پاره و پوره است ای دوست
نشود قاطیِ غمهایِ کت و شلواری!
گشت گردونه چو وارونه، به چرخ گردون
-نزنم تهمت لجبازی و کجرفتاری
آب و نان داد مرا دستِ کریمی که نداشت
-هیچ در چنته به جز بیل و کلنگ و گاری
پدرم هست چه سرمایه و دستاوردش؟
پیر شد پای جوانمردی و مردمداری
اختیارم به کف عشق پس از این بادا
تا مبادا بدهم دل به کسی اجباری
اسبِ رامی شدم و غیرِ سواری دادن
عایدم هیچ نشد، هیچ، از این رهواری
از پسِ این همه حمّالیِ بی منّت و مزد
کاری از پیش نبردیم، مگر بیگاری!
نه به چپ دل بفروشم پس از این و نه به راست
پیش من هر دو نیارزند به یک صنّاری!
اسبِ عصّاری این هر دو شدم، امّا حیف
روغنی، باز نشد حاصل این عصّاری
نیمهجان و تک و تنها و مجالش دو سه دم؛
پنجه بر هرزهعلف زد دلم از ناچاری 6
هر دو بنگر که چه گفتند و چه کردند و، شدند
-شهرهی شهر به بدقولی و بدکرداری
جلوه کرده است به چشم دو طرف مال و مقام
عین فتّانهی پُر فخر و فر فرخاری!
روزهداران به عیان روزهی خود را خوردند
آن هم افسوس چه هنگام؟ -دمِ افطاری!
میشود وقتِ عمل؛ مرغکِ سالی یک تخم!
آن که هنگام سخن هست خروس لاری!
به عمل کار برآید؛ تو بگو شیخ اجل!
دردِ ما رفع نگردد به دواگفتاری!
قیل و قالش همه دربارهی درد من و توست
پس چرا هست مرام و منشش درباری؟!
از برهنهتنی جامعه غفلت دارد
بیگمان آن که شود جامهی او زرتاری
دوست با مهر سخن گفت به دشمن، امّا
تو خود ای دوست، بگو، دشمن و بیآزاری؟!
باز دشمن به همان سیرهی سابق مانده است
با همان حقّهی پاری، حسد پیراری
از چه کف کرده شب تار؟؛ - کفن از تنِ روز
-برده و خورده و قی کرده شب کفتاری
افعی خوش خط و خالی است، نه کرمی شبتاب
تا به کی این همه خوشبینی و خوشپنداری؟!
بردباری است، دلا، یک دم از این تیغ دودم
وای از آن دم که کند حیدر ما کرّاری!
آن مبارز که ندارد سرِ سازش هرگز
با جهانخوارِ تجاوزگرِ استعماری
آن علمدار که گردیده علم درعالم
به کف همّت او، بیرقی از بیداری
پیری از نسل نبی کز دل و جان پیروِ اوست
-شیعهی بابلی و شافعیِ بیجاری
آن امیری که امین است به امّت چو امام
همّ و غمّش همه این است: امانتداری
شرزهشیری است که از غرّش رعدآسایش
شده ببران و پلنگان همگی متْواری
پخش از اوست صف دشمن و پایا صف دوست
از چه نیروست چنین صفدری و صفداری؟!
قهرمانی، که به قهرش زده با مِهر، مهار
مهربانی، که بههنگام کند قهّاری
پشتِ او؛ کوه، که تا دوست بر آن تکیه زند
مشتِ او؛ بر دهن دشمن استکباری
وه! چه نستوه و چه بشْکوه؛ نه امّا چون کوه
کوه، کی بوده بدین سَختگی و سُتْواری؟!
هان و هان! نخل ولایت شده غرق بر و بار
هله ای میثمیان! وقتِ چه شد؟ -تمّاری
خشتِ این خانه به خون شهدا بسته و، هست
-سنگِ قبرِ شهدا پایهی این معماری
سرفرازا وطن! ای خاکِ فروتن، که به دل
-دردها داری و، از شکوه کنی خودداری
اگر از گُلگُلِ زخمِ جگرت بنویسم
خط به خط کاغذ کاهی بشود گلناری
زرهِ فتحِ جهان را -همه- بست و، نگشود
-گره از کارِ تو، نادرقلی افشاری! 7
شب به روزِ تو چه آورد؟؛ فقط برگی از آن
-هست تاریخِ سراسرسیهِ قاجاری
پهلوی بر تنت آن گونه لگد زد، که هنوز
-هست از پهلوی لهگشتهی تو خون جاری
با تو کردند چها آن دو جنایتپیشه
-دو لعینِ ابدی؛ احمدی و مختاری؟- 8
به دلِ خاک چه گُلها که نهانی خفتند،
از هویدا نشود تا که خجل ازهاری 9
مرغ طوفان که هوسهای بسی در سر داشت،
-کرکسی بود هوادارِ شبی مرداری
رفته بود آن شبِ شوم و، مگرش بازآرد
-بختیار آمد و، بختش ننمودش یاری 10
خوشهخوشه همه شد خرمن و، افسوس که خورد
-نرّهگاوی همه محصول تو را؛ خرواری
مُلک و ملّت همه از آنِ کسی بود، که بود
-بنده و بردهی هر قدرت استثماری
تن مزن از قفسِ تاریِ شب؛ گفتی: نه!
دل بهل از نفسِ صبح؛ نگفتی آری!
به رگ و ریشهی تو جان و جنم داد از نو
خونِ امثالِ سعیدی، صفوی، غفّاری 11
هشت سال از همه سو بر تو هجوم آوردند
حملهای سخت؛ بتر از یورش تاتاری
دشنه بود و جگر تشنه؛ نکردی ناله
خون چشیدی عوض آب و، نکردی زاری
ای که بوسه به زمین تو سلیمانی زد
ای که پرپر به هوای تو شده ستّاری 12
هم شمالِ تو بزرگی کند از کوچکخان
-سرخسروی که سرش شد سند سرداری- 13
هم جنوب تو، وطن!، تا به ابد مینازد
به دلاوردلیِ رَیسَلیِ دلواری 14
خردسال تو گرفته است سر و جان بر دست
سالخورد تو نکنده است دل از پاداری
زخمت آن قدر زیاد است که باید یک عمر
بنشینی و همه زخم فقط، زخم فقط، بشماری!
چشمزخمت نزنم!؛ خوردهای از دشمن و دوست
-این همه زخم و، نشد هیچ کدامش کاری
موج را میدرد و از دلِ شب میگذرد
-کشتییی را که کند نوحِ نبی نجّاری
هست شیرین و شفابخش، عزیزم!، وطنم!
-چشمهی مهرِ تو، عینِ عسلِ خوانساری
مردِ دریایی اگر، هان!، چه خلیج و چه خزر
سری ای دل چه به سیری بزنی یا ساری 15
***
در شگفتم خودم از خود که چه شعری سر زد
با چنین فربهی از طبعِ به این لِجْماری! 16
***
رود بودم وسط بادیه خشکم زده بود
بسم رب الشّهداء گفتم و، گشتم جاری...
خلیل ذکاوت
.: Weblog Themes By Pichak :.